یک روز 15 تا گربه در خیابان به 2 تا گربه میرسندهوس میکنند بترسانندشان 2 گربه همدیگر را بغل میکنند و میپرندتوی سطل آشغال فلزی 15 گربه خوردند به سطل آشغال و بعد کمی که حالشان خوب شد رفتند به شاه تذکر دادند شاه گفت شما که 15 بودید آنها گفتند آخه ما 15 تا بودیم تنها آنها 2 تا بودند همراه
Tuesday, October 2, 2007
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
7 comments:
چه داستان قشنگ و پر مفهومي
آره با هم بودن خيلي خوبه دختر گل
ستاره عزيزم قربون تو و اين داستان قشنگت .هميشه مي توانيم با هم
به هم كمك كنيم تا همه ما لذت ببريم
اين دو تا گربه مثل من و تو همديگر را دوست دارند بغل كردند تا قدرت بيشتري داشته باشند
قربون شكل ماهت با اينهمه فهم وشعورت اميدوارم هميشه سلامت وشاد باشي .زير سايه مادر مهربان وفداكارت .قدر مادر عزيزت را بدان
قربون شكل ماهت با اينهمه فهم وشعورت اميدوارم هميشه سلامت وشاد باشي .زير سايه مادر مهربان وفداكارت .قدر مادر عزيزت را بدان
سلام ستاره خانم
منتظر نوشته هاي قشنگت هستم
فكر كنم اتفاقهاي جالبي كه تو مدرستون ميفته هم خوب باشه براي نوشتن تو وبلاگت
سلام ستاره خوشگلم.
خوبي خانمي . مسافرت خوش گذشت. عزيزم چه متن قشنگي نوشتي . خيلي خوشم اومد. اون عكسه اول مدرستم عالي عالي بود. بازم بنويس كه قشنگ مي نويسي.
Post a Comment