Thursday, August 23, 2007

سیر و پیاز

یک روز سیر به پیاز میگوید : توچقدر بد بوئی همه آدمها وقتی که تو را میخورند دهانشان
بوی گند میگیرد . پیاز میگوید : تو که بیشتر بوی گند میدهی

پس ما نتیجه میگیریم که از بدیهای همدیگر نگوییم چون شاید که خودمان بدتر باشیم

Monday, August 20, 2007

شهربازی







من امروز شهربازی رفتم خیلی خوش گذشت و دوستی پیدا کردم
امروز آموختم نکاتی را که در دوستی
لازم میشود رعایت کنم


Saturday, August 11, 2007

خورشید


خورشید دختر نازنین من است و همیشه دوست دارد شیر بخورد

سفال های جدید من




این ها سفال های جدید ی هستند که من درست کردم
عکسها را هم خودم گرفتم

Friday, August 10, 2007

خوش آمدید

به وبلاگ جدید من خوش آمدید
منتظر شما هستم
این عکس را هم در یک عروسی از خودم گرفتم

صهبا و ستاره


دوستان صمیمی همیشه با هم مهربان هستند .حتی وقتی که در خطر هستندمثل قصه مادر و دختر که جنگ در میدان بود ولی آنها با هم روز خوبی را میگذراندند

امتحان ظرف روغن


یکی بود یکی نبود دو مورچه بودند یکی اسمش ( کری ) بود و دیگری ( لری ) . روزی معلمشان به آنها گفت:« امروز میخواهم از شما امتحان
بگیرم ولی این یکی امتحان با بقیه خیلی فرق دارد . اسمش هم امتحان
روغن است . » یکی از شاگردان کلاس که اسمش ( فیلی ) بود
دستش را بالا کرد و گفت : « آقا اجازه برای چی امتحان روغن ؟ امتحان
روغن که چیزی نیست . » معلم گفت: «حالا میبینید .امتحان بین کری و لری است و تو هم تماشاچی .» کری و لری شروع کردند . کری اول رفت و لری دوم . بعد قوانین را معلم به آنها گفت که باید روغن را
در دست بگیرند و بروند در جاده جای درخت بلوط و آنرا دور بزنند و اینبار
از راهرو مدرسه بروند . بازی تمام شد . کری هم حواسش به روغن بود
و هم به پاهایش . البته اینطوری نصفی از دقت او را کم میکرد .لری همه حواسش به روغن بود و در صورتی که همانطور میرفت پایش به سنگها و بوته ها گیر کرد و روغن همه اش ریخت .آنها نتیجه خود را گرفتند . کری ۲۰ گرفت و لری ۱۷ .معلم گفت « نتیجه کارتان را دیدید ؟ خوب حالا نتیجه میگیریم که باید وقتی دو کار میکنیم حواسمانم به هر دو باشد

فرشته


فرشته ای از آسمان به زمین آمده است تا ما را راهنمائی کند که با ایمان ،


با محبت و شاد باشیم

سفال







من همیشه دوست داشتم سفال گری یاد بگیرم . امسال تابستان به آرزویم رسیدم و میرم کلاس
سفال گری و چیز های زیادی درست کردم .برای مامانم و مادر بزرگ و خاله هایم . الان خیلی مجسمه های قشنگ دارم .این شعر را برای مجسمه های سفالی که درست کردم گفتم :
توپ ، کیوی ، شکلات بچه و پرنده ها

گربه



گربه ای از گلها به دنیا آمده است تا دنیای بزرگ را که برای خودش کوچک است ببیند


ای گربه نازنین این سبیل های کوچک و دست و پای کوچک را از کجا آورده ای



مادر


ای مادرم


ای قشنگترین گل
وقتی تو نباشی کی کنم عشق


یادم میاد وقتی بچه بودم

تو خیلی بَرام زحمت کشیدی

خدا


خدا نور است و قتی که خدا پیامبرها را آفرید در دست هر کدام یک نور گذاشت و به آنها


گفت مواظب خودتان باشید و اگر دشمنی به


شما حمله کرد بدانید که من همیشه جلوی آنها می ایستم .