Sunday, December 30, 2007

شعر گربه


: تقدیم به خاله شهره قشنگم که گربه دوست ندارد


ای گربه ناز من

اینجا نشیین کوچولو

بیا توی بغل من

گربه ناز و کوچک

تو چه پشمالو هستی

چه میویی میکنی

گربه ریزه میزه

نمیری الهی

گربه ناز وکوچک

قندشیرین و نازنین

دوستت دارم گربه کوچولو

Thursday, December 27, 2007

خودخواهی


کسانی که از خود راضی هستند همیشه تنها میمانند و آنهایی که دلشان پاک است همیشه باعث افتخار بقیه و خانواده اشان هستند

Thursday, November 22, 2007

خورشید


دخترم خورشید همیشه دوست داردجشن بگیردو شادی کند.او کلاس اول میرود و جشنی کوچک گرفته است.ما باید به بچه هایمان از همان اول یاد بدهیم نماز بخوانند و با خدا دوست باشند

جشن تکلیف




جشن تکلیف یکی از خاطره های بزرگ ما است . ما ایرانیان کلاس سوم این جشن را میگیریم. این روز ها خدابه مسلمانان یعنی مامیگویدکه باید روزه هایمان را سر وقت بگیریم و نماز بخوانیم

Thursday, November 1, 2007

رفتگر زحمتکش


موضوع انشا مدرسه ما این بود که نامه ای به یکی از کسانی که برای پاکیزگی محل زندگی شما زحمت می کشند بنویسید
من یک شعر گفتم که برای شما مینویسم
ای رفتگر عزیز بشنواز شادیمان
بشنو از غم دل و بشنو از زاریمان
اگرچه مردم زباله میریزند
اما ما چی کار کنیم بعضی ها گوش نمیدهند
اگر ما هم سعی کنیم به بزرگترها بگوییم چه کار کنند
شاید هم کار کنند غم دل تو را پاک کند
ولی باید تکرار نکنندخیابان ها را کثیف نکنند
و ما را هم خوشحال کنندیک جشن هم برپا کنند
یا شاید فداکاری کنند آسمان را آفتابی کنند
دلی داشته باشند مانند آب
و حالا باید بگویم خدانگهدار

Saturday, October 20, 2007

پاییز


پاییز برگ درختان زرد نارنجی و قرمز میشوند. راستی دوستان فکر کرده ایدکه رنگهای مثلا چراغ راهنما از رنگهای اصلی و طبیعت گرفته شده؟
این عکس را با موبایل مامانم از برگهای حیاط خانه گرفتم

Sunday, October 14, 2007

روز کودک





روز جهانی کودک رفتیم خانه هنرمندان ( تهران) برنامه برای بچه ها داشتند

خیلی کتاب خریدیم و با خانم (( لیلی رشیدی )) عکس گرفتیم

Tuesday, October 2, 2007

با هم


یک روز 15 تا گربه در خیابان به 2 تا گربه میرسندهوس میکنند بترسانندشان 2 گربه همدیگر را بغل میکنند و میپرندتوی سطل آشغال فلزی 15 گربه خوردند به سطل آشغال و بعد کمی که حالشان خوب شد رفتند به شاه تذکر دادند شاه گفت شما که 15 بودید آنها گفتند آخه ما 15 تا بودیم تنها آنها 2 تا بودند همراه

Saturday, September 15, 2007

مسافرت






من و مامانم رفتیم زاهدان . خیلی شهر خوبی است . با بلوچی های کوچک عکس گرفتیم



یک شب هم رفتیم یک جایی که شام بخوریم مثل طرقبه مشهد بود اما خیلی گربه داشت
تا حالا انقدر گربه را یک جا ندیده بودم

Wednesday, September 5, 2007

فکر بد


. وقتی آدم از یک چیز می ترسد باید فکر کند ببیند دلیلش برای چیست

وقتی دلیل آن را بدانی میتوانی با آن مبارزه کنی

وتا وقتی که کوچک هستی وقت داری چون لازم هست یکی هم مثل مادر

با شما باشد

Thursday, August 23, 2007

سیر و پیاز

یک روز سیر به پیاز میگوید : توچقدر بد بوئی همه آدمها وقتی که تو را میخورند دهانشان
بوی گند میگیرد . پیاز میگوید : تو که بیشتر بوی گند میدهی

پس ما نتیجه میگیریم که از بدیهای همدیگر نگوییم چون شاید که خودمان بدتر باشیم

Monday, August 20, 2007

شهربازی







من امروز شهربازی رفتم خیلی خوش گذشت و دوستی پیدا کردم
امروز آموختم نکاتی را که در دوستی
لازم میشود رعایت کنم


Saturday, August 11, 2007

خورشید


خورشید دختر نازنین من است و همیشه دوست دارد شیر بخورد

سفال های جدید من




این ها سفال های جدید ی هستند که من درست کردم
عکسها را هم خودم گرفتم

Friday, August 10, 2007

خوش آمدید

به وبلاگ جدید من خوش آمدید
منتظر شما هستم
این عکس را هم در یک عروسی از خودم گرفتم

صهبا و ستاره


دوستان صمیمی همیشه با هم مهربان هستند .حتی وقتی که در خطر هستندمثل قصه مادر و دختر که جنگ در میدان بود ولی آنها با هم روز خوبی را میگذراندند

امتحان ظرف روغن


یکی بود یکی نبود دو مورچه بودند یکی اسمش ( کری ) بود و دیگری ( لری ) . روزی معلمشان به آنها گفت:« امروز میخواهم از شما امتحان
بگیرم ولی این یکی امتحان با بقیه خیلی فرق دارد . اسمش هم امتحان
روغن است . » یکی از شاگردان کلاس که اسمش ( فیلی ) بود
دستش را بالا کرد و گفت : « آقا اجازه برای چی امتحان روغن ؟ امتحان
روغن که چیزی نیست . » معلم گفت: «حالا میبینید .امتحان بین کری و لری است و تو هم تماشاچی .» کری و لری شروع کردند . کری اول رفت و لری دوم . بعد قوانین را معلم به آنها گفت که باید روغن را
در دست بگیرند و بروند در جاده جای درخت بلوط و آنرا دور بزنند و اینبار
از راهرو مدرسه بروند . بازی تمام شد . کری هم حواسش به روغن بود
و هم به پاهایش . البته اینطوری نصفی از دقت او را کم میکرد .لری همه حواسش به روغن بود و در صورتی که همانطور میرفت پایش به سنگها و بوته ها گیر کرد و روغن همه اش ریخت .آنها نتیجه خود را گرفتند . کری ۲۰ گرفت و لری ۱۷ .معلم گفت « نتیجه کارتان را دیدید ؟ خوب حالا نتیجه میگیریم که باید وقتی دو کار میکنیم حواسمانم به هر دو باشد

فرشته


فرشته ای از آسمان به زمین آمده است تا ما را راهنمائی کند که با ایمان ،


با محبت و شاد باشیم

سفال







من همیشه دوست داشتم سفال گری یاد بگیرم . امسال تابستان به آرزویم رسیدم و میرم کلاس
سفال گری و چیز های زیادی درست کردم .برای مامانم و مادر بزرگ و خاله هایم . الان خیلی مجسمه های قشنگ دارم .این شعر را برای مجسمه های سفالی که درست کردم گفتم :
توپ ، کیوی ، شکلات بچه و پرنده ها

گربه



گربه ای از گلها به دنیا آمده است تا دنیای بزرگ را که برای خودش کوچک است ببیند


ای گربه نازنین این سبیل های کوچک و دست و پای کوچک را از کجا آورده ای



مادر


ای مادرم


ای قشنگترین گل
وقتی تو نباشی کی کنم عشق


یادم میاد وقتی بچه بودم

تو خیلی بَرام زحمت کشیدی

خدا


خدا نور است و قتی که خدا پیامبرها را آفرید در دست هر کدام یک نور گذاشت و به آنها


گفت مواظب خودتان باشید و اگر دشمنی به


شما حمله کرد بدانید که من همیشه جلوی آنها می ایستم .